سلام
وقتتون بخیر
مدتیه که فعالیت ذهنیم بیش از حد بالا رفته و هرچند خیلی تلاش می کنم که به نحوی ذهنم رو کنترل کنم اما دیگه زیاد جواب نمیده و روز به روز داره بیشتر برام مشکل آفرینی می کنه.
من همیشه همین طوری بودم،یعنی کلا در ذهنم مسائل مختلف رو تحلیل می کردم، در مورد جزئیات مسائل زیاد فکر میکردم، اما حالا احساس می کنم این حالت خیلی بیشتر شده به حدی که دچار سردرد میشم و صد البته سردرد بخش کوچیکش هست و عذاب های روحیش برام خیلی سنگین تر بوده.
مثلا به آدم های اطرافم که نگاه میکنم، چه آشنا ، چه غریبه ، با چشم تحلیلشون میکنم، کوچک ترین حرکتی که از هر کس سر می زنه، توی ذهن من یه سری فعالیت ها رخ میده و اون حرکت رو مورد بررسی قرار میده. چرا این کار رو کرد؟ این آدم با توجه به این حرکت، چه شخصیتی میتونه داشته باشه؟تو چه خانواده ای زندگی میکنه؟خانوادش توی چه مساعلی قوی ترن؟این آدم به چه چیزایی فک می کنه،به چه چیزایی فک نمیکنه؟عقایدش چه تاثیری روی رفتارش گذاشتن؟آیا مشکل من اینه که این عقیده رو ندارم؟اگه من هم عقیده ی اون رو داشته باشم زندگی م تغییر می کنه ؟ و....... هزاران هزاااار سوال دیگه تو ذهنم جرقه می خوره و ظرف مدت کوتاهی هم برای هر کدوم به یه جوابی میرسم. از اونجایی که همیشه به مبحث روانشناسی و شخصیت شناسی خیلی علاقه داشتم، همیشه اصلی ترین کاری که انجام میدم، پیدا کردن شخصیت آدما از روی رفتارشونه.به جزئی ترین کارهاشون ناخودآگاه متمرکز میشم و بعد از مدت کمی آشنایی با آدما میتونم به ماه تولدشون هم پی ببرم! بدون اینکه قصد قبلی داشته باشم،ذهنم به طور خودکار اونقد فعال شده که راحت وناخوآگاه رفتار ها رو تجزیه تحلیل می کنه و در نهایت هم بعد از چند روز بررسی شخصیت اون آدم و همینطور ماه تولدش کاملا دستگیرم میشه و این داستان در مراحل بعدی هم اگه باهاش ارتباط داشته باشم ادامه پیدا می کنه ، به این نحو که با رفتار های خودم مقایسه میکنم و همش این دغدغه رو دارم که آیا راهی که من در زندگی پیش گرفتم درسته یا راه اون؟
البته یه چیزی رو بگم،اینکه من تمرکز خاصی روی این قضیه نمیکنم،یعنی اینطور نیست که یه روز بشینم و با هدف به دنبال آنالیز کردن آدم ها باشم!! خود به خود ، در حین صحبت با اشخاص، و ارتباطات بیشتر، این حالت پیش میاد.
شخصیت دیگران به کنار، شخصیت خودم در مرکز قرار داره و مدام خودم رو میسنجم.خندیدن هام رو آنالیز میکنم، در همون لحظه فکر میکنم خندیدن کار اشتباهیه و یهو سکوت میکنم، با دیگران که صحبت میکنم یهو سبک صحبت کردنم رو عوض میکنم،چون توی ذهنم ناگهان اینطور حس میکنم که نباید با این آدم اینطوری صحبت کرد. خیلی چیزای دیگه تو ذهنم جریان پیدا میکنه که منو دچار مشکل کرده. یکی همین که باعث میشه نسبت به خودم و اهداف زندگیم دچار شبهه بشم،که البته فکر میکنم بخشی ش ریشه در عدم باور و اعتماد به نفس داره. به خودم دیگه باور ندارم.نمی دونم با اطرافیانم چطور رابطه برقرار کنم و مدام در نحوه ارتباطم باهاشون دچار نگرانی و شبهه میشم. مود و حالت هام مدااام در روز تغییر میکنن، می تونم در آن واحد بخندم و گریه کنم! خیلی سردرگمم، دیگه دارم قاطی می کنم..!!
ازتون میخوام اگه راه یا روشی مد نظرتون هست که باعث میشه خیلی به جزییات توجه نکنم و راحت تر و با اعتماد بیشتری زندگی کنم، راهنمایی م کنید.
و اینکه فکر می کنید این مسئله رو میشه با تمرین های فردی حل کرد یا باید جدی تر در موردش اقدام کنم؟
در مورد خودم هم، دختر اول خانواده هستم .20 ساله، دانشجوی مترجمی زبان هستم
یک خواهر کوچک تر و یک برادر بزرگ تر دارم.
و اگر ایرادی در نوشته هام هست عذرخواهم چون عجله داشتم.
خیلی خیلی ممنون ))